، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

عشق مامان و بابا

بیاد داشته باش

فرزند عزیزم: آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی ، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم، اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است، صبور باش و درکم کن . یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض کنم. برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم… . وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن. وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر. وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو. وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،&nb...
7 تير 1394

پایان هفده ماهگی

بهونه قشنگم برای زندگی عمرم نفسم فندق مامان سلام امروز وارد هجده ماهگی شدی  و الان که دارم این مطلب رو مینویسم تو خواب ناز هستی امیدوارم که همیشه شاد و سرزنده باشی و ان شاالله صد ساله بشی این عکسا رو عصری گرفتم هوا گرم بود و بردمت حموم وقتی بیرون اومدی دوست نداشتی لباسات رو تنت کنی و منم از فرصت استفاده کردم چند تا عکس گرفتم   ...
3 تير 1394

شبهای تابستون

بهار با اون خنکی و طراوتش رفت و جاش رو داد به تابستون : تابستون و تعطیلاتش تابستون و آبتنی تو حوض آب تابستون و هندونه خنک تابستون و یخ در بهشت با طعم آلبالو تابستون و گرماش هوا خیلی گرمه و ما شبها رو بعد از افطار تو حیاط میشینیم البته بیشتر به خاطر قند عسلم که از بازی کردن تو حیاط سیر نمیشه اینم یه عکس خوشگل مامانی که با دوستش زهرا جون  مشغول خوردن هویج هستن. ...
2 تير 1394

خوشآمد گویی به تابستان

«شعر تابستان»   فصل تابستان است سایه ای می جویم سایه ای پر الفت کوچه ها گرم کلام خانه ها گرم سخن ****** کودکی با شادی روی خاک نمناک کلبه ای می سازد کلبه ای بی سرما ****** ان طرف تر دخترک می دوزد لباس از جنس خیال و عروسک پشت ویترین مغازه چشمکی می زند به دنبال لباس ****** این طرف تر در خیابان گنجشکی افتاده بی غذا فصل تابستان است می نویسم شعری از زبان سهراب و خدایی که در این نزدیکی است ...   ...
2 تير 1394
1